به گزارش شهرآرانیوز، رسالت هنر، از دریچه دوربین مرتضی آوینی به بار نشست. تصاویر، زنده و حقیقی و تلخ از قاب تصویر به چشمان بهت آلود مخاطب میریخت. اگر صدای نافذ و کلام حزن آلود آوینی روی دستان آفتاب سوخته و پاهای زخم آلود و کپرهای حصیری فرسوده و لباسهای مندرسِ آدم هایِ توی فیلم نبود، هیچ کس گمان نمیبرد اینجا ایران است.
آوینی آرام آرام شرح میدهد: «در غربت آن سوی یادهای گم شده گذشتههای دور، دیاری هست به غربت بانگ جرس قافلههای قصه و بر بلندای قلههای غصه که در آنجا زمان زن خستهای است نشسته، سنگ آسیاب دستی میچرخاند.» و بعد از سر صبر، از «گم گشتههای دیار فراموشی» میگوید. از آدمهایی که بسیار دورتر از پایتخت، جایی در دل هرمزگان سوزآلود، حوالی شهرستان جاسک، زندگی را بر زمین پرحرارت و آسمان بی سخاوت هرمزگان از سر میگذرانند. کودکان، با زمینِ بایرِ هرمزگان، هم بازی اند و بزرگ ترها، هر روز ناامید از آمدن یک ناجی، به کپرهایشان پناه میبرند از آفتاب سوزان بیابان.
انگار کسی صدایشان را نمیشنود، اما آوینی اینجاست. با چشمان باز دوربینی که بناست انعکاس مرارت آدمهایی باشد که در پیچ و خم جادههای هرمزگان از یادها رفته اند. نسخه نهایی فیلم که به دست حضرت امام (ره) میرسد، کمیته امداد مأمور میشود بشاگرد، این پاره غریب تن ایران را یاری کند. عبدا... والی، همان پیکی میشود که بشاگردی ها، سالها از آمدنش ناامید شده بودند. عبدا... والی، یار باوفایی داشت به نام: سیدمهدی. سیدمهدی طباطبایی پور...
سیدمهدی که آدم یک جا نشستن نبود. یک عمر توی نهادهای دولتی از این سازمان به آن سازمان منتقل میشد و صندلی هایش توی هر ساختمانی که بود، پشت میز خدمت قرار میگرفت. به دنیا آمده بود تا دستگیرِ آدمهایی باشد که دستشان اغلب به دهانشان نمیرسد.
خودش تاجر و بازرگان بود، اما نیمِ بیشتر زندگی اش را با کسانی نشست و برخاست داشت که ثروت و مکنت، با جیب پیراهن رنگ و رو رفته شان، بیگانه بود. از شهرداری و فرمانداری شهرستانهای کوچک گرفته تا مدیریت بنیاد مستضعفان کشور، توی هر جایگاهی، صدای مظلومان تنگ دست بود، اما حالا دیگر از سیستم اداری و کاغذبازی هایش دل کنده بود. میخواست برود آفریقا.
جایی که شنیده بود، فقر نقابش را از صورتش برداشته و بی پرده به صورت آدمها خنج میکشد. قبل رفتن، اما دستی از رفقا سد رفتنش شد. سفری کوتاه به بشاگرد هرمزگان میتوانست مسیر زندگی سیدمهدی را عوض کند. آن کپرهای غریب در دل بیابانهای سیستان کم از آفریقا نداشت. عبدا.. والی، شاهد میگوید آنجا هیچ چیز در شأن مردمان نجیب هرمزگانی اش نیست و آنچه به وفور میان همه توزیع میشود، هوایی غبارآلود و آفتابی سوزان است. حالا دیگر پای رفتن سیدمهدی، سست شده بود. چراغی که به خانه روا، به مسجد حرام بود.
حالا دیگر حتی نخلهای حاشیه جاده با نام کوچک او آشنا هستند. آن قدر تا بشاگرد آمده و رفته که از جایی به بعد، پای دیگر خیران اصفهانی را به آنجا بازکرده است، اما بعد این همه دویدن، دلش میخواهد جایی استخوانی سبک کند. تماشای رنج آدم ها، دمار از دل بی قرارش درآورده. کجا بهتر از زیارت عتبات.
چند روزی دست از کار کشیده و رد آن خورشید زرین گنبد امیرالمؤمنین (ع) را گرفته آمده نجف. چشم هایش را دوخته به ایوان طلای حرم و بی اراده بیتی به لبش میریزد که از دلش جوشیده است: «من کی ام؟ موری به درگاه سلیمان آمده/ ناتوان روسیاهی سوی سلطان آمده...» و بعد با اشکهایی بی اراده، سروده اش ذره ذره جان میگیرد و چکه چکه اشک، ردیفِ غزلش میشود. حال غریبی است. هیچ شباهتی به ساعتی پیش ندارد. زمان و مکان نمیشناسد.
تنها میداند این احوال، به آشفته حالیِ عاشقانهای میماند که بزنگاهِ عنایت است. انگار وقت صله گرفتن از سخاوتمندترین امیرِ دنیاست. به دلش میافتد توفیق بگیرد. بی هیچ نیتی از قبل، رو به خورشید گنبد میاندازد و میگوید: «مرحمتی کنید، دستم را بگیرید، قوتی به جانم بریزید بتوانم هزارمسجد بسازم.»
پیرمرد در آستانه هفتاد سالگی است. نشسته پای منبر چوبی مسجد، شانه به شانه سیدمهدی، دارد از روزی میگوید که صدای شکستن دلش، تمام محراب مسجد را پر کرده بود. همان مسجدی که روزی آجرها، برای قدکشیدن از دیوار نیمه کاره اش کم آمده بود و سیدمهدی بعد از سفر کربلا از کنارش گذشته بود و گفته بود بسم ا؛ و بعد مسجد شده بود خانه امید اهالی روستا.
همین طور که دو زانو نشسته، از آن محرم پرشور سالهای نخست میگوید که اهالی ده جمع شده بودند توی مسجد و روحانی از بالای منبر، فضیلت سفر به کربلا را با آب و تاب شرح میداد و او انگار که قصه ظهر روز دهم را شنیده باشد، صورتش، غرق ماتم بود. چشم هایش، به قلب پیش نماز مسجد قلاب انداخته بود.
منبر که تمام شده بود، آمده بود پایین و به او که تا شصت وپنج سالگی اش، رنگ بین الحرمین اباعبدا... را ندیده بود گفته بود نام و شماره حسابش را بدهد و به ماه نکشیده عازمش کرده بود کربلا. این حرفها برای سیدمهدی هرقدر شیرین، اما تازه نبود. او اصلا از همان روزی که به دلش افتاد توی روستاهای غریبی، یکی یک مسجد کوچک، اما باصفا بسازد، فکر این روزهایش را کرده بود. میدانست، مسجد که فقط جای نماز خواندن نخواهد بود.
مسجد که بیاید، پای خیران توی کوچههای نجیب روستا باز میشود. یکی میآید آن طرفتر زمین ورزش میسازد، یکی اتاق مسجد را مهمان خانه مهمانان روستا میکند، همین جا رأی میگیرند، همین جا شورا برگزار میکنند، همین جا مداوا میشوند و از پای سفرههای افطار همین مسجد، هزینه جهیزیه یک عروس دم بخت جفت و جور میشود.
سیدمهدی انگار سفیر فرمان امیرالمؤمنین (ع) شده بود. فرمان هزار و یک مسجد از کوفه تا بخارا که در ذیل کلمه «مسجد» توی لغتنامه دهخدا هم آمده. حالا او در یکی از آن هزا رو یک مسجدی که برای ساختنش از امیرالمؤمنین (ع) توفیق خواسته بود نشسته و دارد توی دلش بار دیگر غزل آن عصر بی قرار توی ایوان نجف را زمزمه میکند: «من کی ام؟ موری به درگاه سلیمان آمده.»
(این مطلب با نگاهی به مستند «بومرنگ» به کارگردانی فاطمه سادات محمودپور نوشته شده است)
سیدمهدی طباطبایی در طول عمر پربار خود علاوه بر ریاست بنیاد مستضعفان کشور و معاونت نخست وزیری در ابتدای دهه ۶۰، مدیریت خیریه امیرالمومنین (ع)، مدیریت مجمع خیرین مسجدساز، مدیریت خیریه اسکان زوجهای جوان و مدیریت مجمع خیریههای استان اصفهان را نیز برعهده داشت و علاوه بر سمتهای اجرایی، نزدیک به بیست جلد کتاب نیز درباره نهج البلاغه و حضرت علی (ع) به رشته تحریر درآورده است که در این بین میتوان به کتابهای «سرگذشت یک سرباز»، «سروده بشاگرد» و «گفتار امیرالمومنین (ع) در رفتار امام خمینی (ره)» نیز اشاره داشت.
سال ۱۳۹۵ در مراسمی مقارن با عید سعید غدیر خم، از مرحوم طباطبایی به پاس عمری خدمت خالصانه با «نشان ولایت» تجلیل شد.